من می گم بهم نگاه کن
تو می گی که جون فدا کن
من می گم چشات قشنگه
تو می گی دنیا دو رنگه
من می گم چقدر تو ماهی
تو می گی اول راهی
من می گم بمون همیشه
تو می گی ببین نمیشه
من می گم خیلی غریبم
تو می گی نده فریبم
من می گم خواب تو دیدم
تو می گی دیگه بریدم
من می گم خیلی دیونم
تو می گی آره می دونم
من می گم بشین کنارم
تو می گی دوست ندارم
من می گم ازم بریدی؟
تو می پرسی نا امیدی؟
من می گم تو خیلی نازی
تو می گی غرق نیازی
من می گم دلم را بردی
تو می گی به من سپردی
من می گم تنهای سخته
تو می گی این دست بخته
من می گم دل به تو بستن؟
تو می گی انقده هستن
من می گم خدا به همرات
تو می گی چه تلخ حرفات
من می گم اهل بهشتی
تو می گی چه سرنوشتی
من می گم برو کنارش
تو می گی رفت پیش یارش
من می گم با تو چه کار کرد
تو می گی کشت و فرار کرد
من می گم چیزی گذاشته؟
تو می گی دو خط نوشته
من می گم بختش سیاهه
تو می گی اون بی گناه
من می گم رفته که حالا
تو می گی مونده خیالا
من می گم میاد یه روزی
تو می گی داری می سوزی؟
من می گم رنگت چه زرده
تو می پرسی بر می گرده؟
من می گم بیاد الهی
تو می گی که خیلی ماهی
من می گم ماهت سفر کرد
تو می گی تو رو خبر کرد؟
من می گم هر کی با ماهش
تو می گی بار گناهش؟
من می گم تو بی وفایی
تو می گی بریم یه جایی
من می گم دلم اسیره
تو می گی نه خیلی دیره
من می گم خدا بزرگه
تو می گی زندگی گرگه
من می گم عاشق پرندست
تو می گی معشوق برندست
من می گم به روزا شک کن
تو می گی بهم کمک کن
من می گم خدا نگهدار
تو می گی تا چه بخواد یار
من می گم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
پشت تو آب نمی ریزم
که نروندت عزیزم
پری کوچک بی آسمان ساده گی تو اینجا غریبه است ، تن کاغذی ات را دست بارانی این کلمه های بی مفهوم خواهد شکست
.خطی را گم کرده ای ،ابتدایی را یافته ای ،اما باز هم مانند همیشه تکرار پاکی در آیینه ها معکوس است.
دیده گانت را مبند که اینجا اگر به تیغ سیاهی از رو به رو مجازاتت کنند به سان قانون شکنی طلوع خورشید در شب تیره تنهای من
است .
این جا مرده گان قصه می سازندو مرگ حماسه ها را تا مرز دوزخ سرخ می خواند.تک ستاره های خشکیده باوری چون من عاقبت
تنفس این خاک مسموم هستند.خورشیر طلایی ات آبی دیگری را طلب می کند.
تا اسیر قانون خاکستر نیستی ،شعله دیگری را ترنم کن
ساسان
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغجه از بی وفایی گلها ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغجه انگار چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالیست از ستارهای کوچک بی تجربه که
از ارتفاع درختان به خاک می افتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها شبها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ